روزگاریست که غم، هم نفسِ ما شده است هم دل و هم قدمِ این دل شیدا شده است دیرگاهیست که فریاد شده گوشه نشین بُغضِ غم مرهمِ این ، حنجَرِ تنها شده است رفت از پیشِ من و آرزوی آمدنش تا سحر ، همسفرِ قصه و رویا شده است خبر از آمدنش نیست ، همه قافیه ها دست بر دامنِ این دیده ى رسوا شده است اشک در حسرتِ دیدار به خود می پیچد به گمان خیره دلش، در رُخِ فردا شده است باز هم صبح شد و وای نیامد خورشید طَلعَتِ بختِ سیه،چون دلِ شبها شده است كُنجِ تنهایی و خلوت به خودم می گویم منبع
درباره این سایت